اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

نصف روز جدایی!!!!!!!!!

خوب اهورای خوشگلم... بالاخره مرخصی مامان هم تموم شد و شنبه 25 آبان 1392 بعد از 6 ماه که لحظه لحظه شو با تو بودم رفتم مدرسه!!! خیلی سخت گذشت...تمام روز چشمم به ساعت بود...هر چند که بابا دو بار آوردت مدرسه تا هم همدیگرو ببینیم و هم شیر بخوری ،ولی خیلی دلتنگت شدم... وقتی مدرسه تعطیل شد،دیدم نشستی تو ماشین...من و که دیدی چنان هیجان زده شدی و خندیدی که دل مامان و آب کردی...دستت و باز کردی که بغلم کنی عزیزکم!!! از این به بعد نصف روز و از هم دوریم...نمی دونم چطوری طاقت بیارم.آخه من عادت کردم چشمامو که باز کردم تو رو ببینم،روزم و با تو بگذرونم،با تو بازی کنم،تو چشمای قشنگت نگاه کنم و تو برام بخندی و لوس شی و دلبری کنی!!...
28 آبان 1392

اهورای من نیم ساله شد!!!!

روزهایم به سرعت باد می گذرند ...می دوند و می دوزند مرا به فردا... جالب اینجاست که خودم هم استقبال می کنم از این دویدن...از این سرعت سرگیجه آور...از این جهش به فردا...و گاهی به خودم می گویم کجا؟؟؟!!!!در فردا چه پنهان است که این گونه بی تابی!!! بمان و لذت ببر از این معصومیت...از این چشمان شفاف و لبریز از عشق که به تو خیره می شوند...از این دو دست پاک که تو را در آغوش می گیرند...از چهره ای آسمانی که تو را به عرش می برد...از لحظه لحظه اش سیراب شو و من... سیراب می شوم از چشمه ی جوشان عشق تو...     پسرم تو بزرگ می شوی و من دلتنگ... دلتنگ این روزها!!! که وقتی بد قلقی م...
20 آبان 1392

شش ماهه ی عاشق...

گهواره ی من،این قدر برایم لالایی  «ماندن» مخوان!!! دیگر جنبیدن تو مایه ی آرامش قلبم نیست؛که مرا عشق بزرگی بی تاب کرده است... مگر بابا را نمی بینی؟؟؟!!! گل های محمدی ،یکی یکی پژمردند،دیگر در بوستان اهل بیت جز من گلی نمانده!! طوفان در راه است،باید خود را به (کشتی نجات )برسانم...من آخرین بازمانده از قافله ی عاشورا هستم! رفیق لحظه های خوب من، بارها در گرمای آغوشت آرمیدم و بارها به نغمه ی دلنواز لالایی ات دل سپردم!!! اما... این لحظه،نه آغوش تو و نه آغوش مادرم،هیچ کدام آرامم نمی کند!! که من صدای لالایی خدا را می شنوم... که من آغوش باز خدا را می بینم... ...
19 آبان 1392

جشن دندونی ناز پسرم(92/7/25)

اهورای من... عزیزترینم... مرواریدهای لعل نوشینت بهانه ای ساخت تا شیرینستان نگاهت و رقص شادکامیت را به تماشا بنشینیم و شکر کنیم نعمت حضور شیرینت را در زندگیمان...                                           پسرم... بهترین ها را برایت آرزو می کنم!!     ...
13 آبان 1392
2181 0 112 ادامه مطلب

این روزها!!!

پسر نازنینم... دقیقا" از سه شنبه هفته ی پیش مریض شدی!!!!با چند تا سرفه شروع شد ؛ همون روز سریع بردیمت پیش دکتر . دکتر گفت سرما خوردی و برات دارو نوشت... هر روز سرما خوردگی شدید تر می شد!!!صدای نازت گرفته بود و به شدت سرفه می زدی...وقتی به اون چشمای قشنگت نگاه می کردم که با بی حالی اطراف و می کاوید دلم خون می شد!!! تو این مدت دو شب خیلی سخت داشتیم...که تا صبح نخوابیدی و فقط گریه کردی!!تا اونجا که مجبور شدیم ساعت 4 صبح ببریمت بیمارستان!! پسرم چنان گریه می کردی که صورت ماهت غرق اشک می شد...همش با خودم می گفتم کاش به جای تو من مریض می شدم...همش خودم و سرزنش می کردم که چرا بیشتر مراقبت نبودم!!طفلکی بابا هم ...
13 آبان 1392

نصیحتی مادرانه

پسرکم... در مسیر زندگی ، یافته هایت را با باخته هایت مقایسه کن... اگر خدا را یافته ای ؛ هر چه باخته ای را فراموش کن... ...
7 آبان 1392

جشن آبانگان

    جشن آبانگان بزرگداشت " آناهیتا "‌ ایزدبانوی آبها ، برکت و باروری بر تمام ایرانیان شاد و خجسته باد. روز دهم آبان در تقويم زرتشتى به نام «آبان» است و اکنون در گاهشمارى جديد اين روز، ۶ روز به عقب آمده و ۴ آبان شده است. دليل اين تفاوت اين است که در گاهشمارى قديم، همه ماه هاى سال ۳۰ روز بودند و حالا که شش ماه نخست سال ۳۱ روزه است، اين روزها تغيير مى کنند.  آبانگان یکی از جشن‌های ایرانی است که در ستایش و نیایش ایزدبانو آناهید که ایزد آب‌های روان بوده است، برگزار می‌شده است. نزد ایرانیان باستان پس از آتش دومین عنصر مقدس آب بود که دربارهٔ احترام ب...
5 آبان 1392

فرنی خورون!!!!!!!!!!

اول مهر طبق معمول هر ماه اهورا ناناز و بردیم پیش دکترش واسه کنترل...دکتر گفت  5 ماهش که تموم شد بهش فرنی بدیم!!!! روز اول 1 قاشق،روزدوم 2 قاشق و همین طور ادامه بدیم تا هر جایی که میل داشت و خورد!!! وقتی برای اولین بار غذا خورد یه عکس العمل بامزه داشت...هم عجیب بود براش و هم مزه شو دوست داشت... اول بلد نبود باید چطوری بخوره ،واسه همین فوت می کرد ...ولی کم کم...     وقتی دیدیم کار داره به جاهای باریک می کشه و اهورا کم کم باسر می ره تو فرنی...  مراسم فرنی خورون و خاتمه دادیم!!!!!!!!     کودک تجسم نور خداست...کودک فرشته ای بی بال از سوی خداست!!!کود...
4 آبان 1392

اگه دختر بودی!!!!!!!!!!!!!!

خیلی وقت بود با خودم فکر می کردم  اگه اهورا دختر بود چه شکلی می شد؟؟؟ این شد که یه روز... . . . . . . . . . .         و به این نتیجه رسیدم که اگه دختر هم بودی همون قدر خوشگل و دوست داشتنی بودی که الآن هستی... خیلی خوشحالم که دارمت پسرم... نمی دونم چه کار خوبی کردم که خدا به عنوان پاداش تو رو بهم داد!!!!!!!!! خدایا ممنونم...به خاطر همه چیز و بیشتر به خاطر پسرم♥     ...
4 آبان 1392